«آن شنیدم که عاشقی جانباز
وعـظ گفتی بهخطـه شیراز
ناگهـان روستائیـی نـادان
خالی از نور دیده و دل و جان
ناتراشیده هیـکل و ناراست
همچو غولی از آن میان برخاست
گفت ای مقتـدای اهل سخــن
غـم کارم بخـور که امشب مـن
خـرکی داشتم چگونه خری
خری آراسته بههر هنری
یک دم آوردم آن سبک رفتار
بـه تفرج میانه بازار
ناگهانش زمن بدزدیدند
زین جماعت بپرس اگر دیدند
پیر گفتا بدو کهای خرجو
بنشین یک زمان و هیچ مگـو
پس ندا کرد سوی مجلسیان
که اندرین طایفه ز پیر و جوان
هرکه با عشق در نیامیــزد
زین میانه بهپای برخیزد
ابلهـی همچو خــر کریهلقا
زود برجست از خـری برپـا
پیر گفتش توئی که در یاری
دل نبستی بهعشـق؟ گفت آری
بانگ برداشت گفت ای خـردار
هان خرت یافتـم بیار افسار»
مثل همیشه ... فکر می کنم ... چرا چرا چرا !!!!
ای کاش که دوباره بر گردی وصال آید به کام .......... ای کاش که حضورت را با تمام وجود درک کنم !!!!!
دنیا را بد ساخته اند … کسی را که دوست داری ، تو را دوست
نمی دارد … کسی که تورا دوست دارد ، تو دوستش نمی
داری … اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست
دارد … به رسم و آئین هرگز به هم نمی رسند … و این رنج
است …وچه زیباست این رنج...
که ای دوست ... وای کاش که تمام دوستی ها به جدایی نمی انجامید
که این رنج از آن یکی سخت تر!!!!!!
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم
گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا برنیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم.
به نام ستاره ی شب تاریکم…یک شب خوب تو اسمون…یک ستاره چشمک زنون…خندیدو گفت کنارتم تا اخرش تاپای جون…ستاره ی قشنگی بود.اروم و نازو مهربون…ستاره شد عشق منو منم شدم عاشق اون…اما زیادطول نکشید عشق منو ستاره جون…ماهه اومدستاره رو دزدیدو برد نامهربون… ستاره رفت با رفتنش منم شدم بی هم زبون… حالا شبا به یاد اون چشم میدوزم به اسمون
هر وقت خواستی تو آسمون یه ستاره واسه خودت انتخاب کنی همیشه اون کم رنگه رو انتخاب کن. چون همه به پر رنگه نگاه می کنن اونم به همه نگاه می کنه
عشق یعنی سالهای عمر سخت عشق یعنی زهرشیرین بخت تلخ
عشق یعنی خواستن له له زدن عشق یعنی سوختن پر پر زدن
عشق یعنی جام لبریز از شراب عشق یعنی تشنگی یعنی سراب
عشق یعنی لایق مریم شدن عشق یعنی با خدا همدم شدن
عشق یعنی لحظه های بی قرار عشق یعنی صبریعنی انتظار
عشق یعنی از سپیده تا سحر عشق یعنی پا نهادن در خطر
عشق یعنی لحظه ی دیدار یار عشق یعنی دست در دست نگار
عشق یعنی آرزو یعنی امید عشق یعنی روشنی یعنی سپید
عشق یعنی غوطه خوردن بین موج عشق یعنی رد شدن از مرزاوج
شعر از نمی دونم
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
نوشته های پیشین
لوگوی دوستان
لینک دوستان
آمار وبلاگ
بازدید امروز :7
بازدید دیروز :0 مجموع بازدیدها : 40531 خبر نامه
جستجو در وبلاگ
|