در اواخر عمر ..... یاد روزهای پایانی پاییز ، مرا به نگاهی اندوه نگاهی غم ناک و تاسفی عمیق .... وجود مرا می گیرد ... و اینهمه نگاه حسرت و نگاه
هایی پر از عاطفه های بر باد رفته که فنا شد ، خدا در این نگاه ها نبود توکل کم بود و رشته حیات بخش زندگی در اعتقاد جایگاهی نداشت.
من و منیت و منی هر سه کلمه از نجس تر و بد بو ترین ماده حیات بخش منی استخراج می شد و....
زندگی امتثال صورت انسانی بود ولی داعما در حال اطفاء غریزه حیوانی بودیم و می شد آنچه که نباید بشود...
زندگی در اوج خود بود اما ما در قعر خودیت و عدمیت بودیم .
روز گار مارا به اجبار می گذراند و روز ها مخلوقات منظم خداوندی بودند و در آرامش به وظیفه تکوینی خود مشغول بودند ولی انسان ذی شعور بدونه هیچ توجی به
روزگار در حال خسران و ز کف دادن سرمایه عمر خویش ، به سپری کردن جان خویش در عبور از لذات عمیق عبودیت و بندگی ، خود را سر گرم لذت های حقیر حیوانی کرده بود
، ،،،، ما جرا به همین جا ختم نمی شود ، آدمی در اوج غرور و مستی می میرد و خاک کرم های وجودش از خودش می خورند تا باد کنند و در پایان همه خاک خاک خاک شوند.
برای استفاده از تجربیات همدیگر و آشنایی با دوستان زخم خورده ، اگر دوست داشتید ، در زمان مناسب ، یک احوالی بپرسید09301293489
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
نوشته های پیشین
لوگوی دوستان
لینک دوستان
آمار وبلاگ
بازدید امروز :5
بازدید دیروز :4 مجموع بازدیدها : 39333 خبر نامه
جستجو در وبلاگ
|